Posts Tagged ‘باورپذیری’

کاربرد خاص چتر علی در یک موقعیت خشکسالی عجیب

آگوست 30, 2013

عشرت خانوم زن فربه ای است در اواسط دهه ی چهارمش. عشرت خانوم به صورت نا موزونی چاق است. شانه هایش میشود گفت ظریف است و پرده ی گوشت سفید نرمی تنش را پوشانده. اما یکهو کمر و کون و کپلش گنده میشود. ساقهایش هم نسبتا پهن و سفیدند. صورت عشرت خانوم هم ناموزون چاق است. ملاج و پیشانی اش کوچک هستند. بعد به گونه که میرسد کله اش شبیه گلابی میشود. لپ های گرد تپل دارد، با چونه ای ظریف که زیر غبغب ِ سنگینی قائم شده است. عشرت خانوم موهایش را بلوند میکند با رده های شرابی سیر یا یکدست بنفش شان میکند. او موهای نرم بلندش را همیشه کاکل بزرگی میکند و از شالهای رنگی خود کمی بیرون میگذارد. دنبال دردسر نیست، و فقط محض اعلام رنگ فعلی موهایش روسری اش را کمی عقب تنظیم میکند.  عشرت خانوم مانتوهای گشاد رنگی دوست دارد که بته جقه و طرح های ایرانی دارد. عشرت خانوم دوست دارد تسبیح گردن بیاندازد و اعتقاد دارد مد است.

گفته میشود که شوهر عشرت خانوم او را با یک بچه ول میکند و میرود با دوست دختر جدید ترکه ایش زندگی کند. پشت سرشان میگفتند مردک زیر عشرت خانوم احساس خفگی میکرده. آقا یک سال بعد هم دوست دخترش را حامله میکند و عشرت خانوم را طلاق میدهد. در آن یک سال عشرت خانوم به در و دیوار میزد و سعی میکرد لاغر کند. بعد از طلاق عشرت خانوم به روتین های سابقش برمیگردد و خودش را به عنوان یک زن مطلقه ی زیبا، ولی کمی چاق، با استعداد، و اهل مد قبول میکند و در پوست خودش راحت میشود و تازه احساس آزادی میکند.

علی هم مثل مادرش تپل و توپر است. دست های سنگینی دارد و ساق پاهایش کلفت است. قدش برای یک پسربچه ی نه ساله بلند است. علی بور و سفید است که از عشرت خانوم به ارث برده. اما مثل عشرت خانوم با غیب شدن ناگهانی پدرش کنار نیامده است. با اینکه هیکل گنده ای دارد و قاعدتا باید بتواند یک مشت محکم پای چشم همه ی فضولها بنشاند، آرام است و درنتیجه در مدرسه بابت نبود پدرش، چاقی خودش و چاقی عشرت خانوم، و حتی بابت رژ لب های زیادی قرمز عشرت خانوم زیاد اذیت میشود. بیشتر سوسه ها را در مدرسه فرزین پسر خانوم زینعلی می آید که همسایه شان است و در مدرسه هم کلاسی اند. فرزین، بچه ی ریقونه ی زردی است که موهای سرش را همیشه از ته میزنند. علی درک نمیکند که فرزین چرا اینقدر با او دشمن است. خود فرزین هم درک نمیکند چرا با علی دشمن است.

خانواده ی زینعلی طبقه ی پایین ساختمان شان هستند و رفت و آمد عشرت خانوم را زیر نظر دارند. خانوم زینعلی زن خداترس پرهیزگاری است که نصف سال روزه است. از این بابت بسیار نحیف و رنگ پریده است. خانوم زینعلی معلم تعلیمات دینی در دبستان پسرانه ی علی و فرزین است و خوش ندارد عشرت خانوم با آن ناخن های لاک زده و موهای رنگ کرده اش حواس پدرهای بچه ها را در جلسه ی اولیاء و مربیان به خودش پرت میکند. البته خانوم زینعلی اعتقاد دارد کی به این کوه گوشت آخه نیگاه میکنه؟ صرفا به او توجه میکنند که به هیکل گنده اش  نیشخند بزنند. خانوم زینعلی برای بچه ها برنامه های جالبی طرح میکند تا با مفاهیم الهی آشنایشان کند. جدیدترین برنامه اش یک اردوی صبح تا عصر است به یک منطقه ی خشک در جاده ی قم، بسیار نزدیک به دریاچه ی نمک. در یک شعاع ده کیلومتری گفته میشود که سی و خورده ای سال است که باران نباریده. ابتدا اهالی دور و بر به امام جمعه ی منطقه گفته بودند که یادشان نمیاید آخرین بار کی در حوالی باران آمده. کم کم قضیه بیخ پیدا میکند و کار به جراید میکشد. از دانشگاه تهران یک تیم محیط زیست به محل میروند و نمونه برداری میکنند. با اهالی مصاحبه های مختلفی انجام میدهند و سرآخر نتیجه گیری میکنند در یک دایره به شعاع ده کیلومتر باید بالغ بر سی و سه  چهار سال باشد که باران نباریده است. داستان به مدت یک هفته سر و صدا میکند. دور ِ این محدوده باران می آید، اما داخل این مرز تا در یادها است بارانی نباریده. خانوم زینعلی این را در یک روزنامه میخواند و تصمیم میگیرد بچه های کلاسش را برای نماز باران به منطقه ببرد. خانوم زینعلی در حالی که به فرزین نگاه میکرد و لبخند میزد به کلاس توضیح داد که دلهای شما پاک است، و خداوند دعای بچه ها را مستجاب میکند و نحوست را از منقطه پاک میکند.

علی به عشرت خانوم گفت: مامان باید رضایت نامه بدهی برای اردوی نماز باران. عشرت خانوم خندید. » نماز باران؟ اینجا که باران می آید تربچه! نماز نمیخواهد.» علی گفت من تربچه نیستم. برای اینجا هم نیست، برای یک ده در قم است. خانوم زینعلی گفته است که اردوی نماز باران اجباری است فردا.  «زینعلی گه زیادی خورد.» عشرت خانوم در دلش گفت. هیچ از این زینعلی ها خوشش نمی آمد. هر بار عشرت خانوم مهمان مذکری داشت، حتی برادرش، یا دایی بزرگش، یا حتی یک گربه ی نرینه، خانوم زینعلی سرش را در میاورد از درب آپارتمانش بیرون، با آن چادر نماز خال مخالی اش، و آن عینک ته استکانی اش که زرد شده بود، با چشم های تنگش که از زیر لنز عینک کوچیکتر به نظر می آمد زل میزد به عشرت خانوم که مهمانش را بدرقه میکند پایین. عشرت خانوم یکبار گفته بود خانوم مشکل شما چیه که اینقدر به من زل میزنید؟ زینعلی هم نه برداشته بود، نه گذاشته بود، با سردترین لحن ممکن گفته بود، مشکلم تویی زنیکه ی جنده. عشرت خانوم حساب کار خودش را کرده بود که اگر میخواهد در مدرسه ی بچه اش شر نشود با زینعلی سر و کارش نیوفتد. کاغذ پاره را گرفت و نخوانده امضاء کرد.

صبح عشرت خانوم به علی گفت که اگر بارون نبارید ناراحت نشو. این چیزها همه خرافاته. علی گفت که میدونه و بی حوصله اجازه داد عشرت خانوم بندهای کفشش را برایش ببندد. عشرت خانوم با گونه های درشتش خندید و گفت تربچه از کجای میدونی؟ «چون قبلا امتحان کردم». عشرت خانوم علاقه مند شد به موضوع. «چی رو قبلا امتحان کردی؟ نماز بارون رو؟» علی بی حوصله بود. گفت نه، قبلا دعا کردم. هیچی هم نشد. خدایی اون بیرون نیست. خانوم زینعلی دروغ گوئه. عشرت خانوم یک لبخندکی زد. لپ صورتی ِ علی را کشید و علی عصبانی خودش را پس کشید و گفت من بچه نیستم. نکن. عشرت خانوم ناخن های تیزش را از لپ بچه در آورد و زد روی کپل بچه و گفت برو به سلامت. بعد برای شوخی گفت چتر میخوای؟ علی بالاخره یکمی خندید. گفت اگر بارون نیاد و من با چتر باشم حرص خانوم زینعلی در میاد. نه؟ عشرت هم غش غش خندید. «اگر هم بارون آمد خب خیس نمیشی». عشرت یک چتر گنده که از پدر علی به جا مانده بود را از توی جالباسی دم در آورد بیرون و داد دست بچه. چتر مشکی بزرگی بود که میتوانست دو تا عشرت خانوم را زیر خودش جا بدهد. دسته ی بلندی داشت و نوکش فلزی و کمی تیز بود. علی چتر پدرش را قاپید. کیفش را برداشت و چتر را مثل نیزه در هوا گرفت بالا، احساس کرد یک شوالیه است و به تاخت زد از در بیرون.

بچه ها را سوار مینی بوس زهوار دررفته ای کردند و تا خود منطقه ی مذکور در جاده ی قم خانوم زینعلی نمونه هایی از مستجاب شدن دعا و نماز باران را برای بچه ها توضیح و تفصیل داد. علی چترش را محکم دستش گرفته بود. فرزین کرم میریخت  و چند دفعه به علی یادآوری کرد که تو بیخود چتر آورده ای. دعای تو مستجاب نمیشود. علی بی حوصله بیرون را نگاه میکرد و رویش را به فرزین نمیکرد. همه چیز خشک بود آن بیرون. بته های خار بود در منظره و همین. بالاخره رسیدند به مرکز شعاع دایره ای که به صورت طلسم شده ای باران نمیامد. خانوم زینعلی بچه ها را پیاده کرد و خدا میداند از کجا آخوندی پیدا کرده بود که پیش نماز بچه ها بشود. با خاک تیمم کردند و بچه ها را به صف کردند. فرزین را صف اول گذاشتند و علی افتاد صاف پشت فرزین.

وسط های نماز علی حواس پرتی میکرد و اطراف را دید میزد. یک تکه ابر در هوا نبود، یکطوری که معلوم بود تا سی و اندی سال آینده هم بارانی نمیبارد. رفتند رکوع. فرزین پشت سرش را میپایید. برای یک لحظه علی سرش را آورد بالا و پسرها چشم توی چشم شدند. فرزین یک چیزی زیر لب گفت انگار که دارد ذکر رکوع را میگوید. اما علی از روی لبهای فرزین خواند مادر… ولی مطمئن نبود کلمه ی دوم چی بود. سر تکان داد که چی میگی تو؟ که رفتند سجده. علی با خودش گفت مادر چی؟ مادر فلفل؟ مادر قبله؟ به مادر من گفت قبله؟؟ علی نمیفهمید قبله و مادر چه ربطی به هم دارند و بیخیال شد.

در رکوع بعدی فرزین نیشخند میزد به علی و باز وقتی خم شده بود آروم زمزمه کرد مادر …. علی این بار مطمئن بود شنیده مادر جنده. پسربچه ی بغل دست علی پوزخندی زد. علی بین دعوای بچه های گنده تر شنیده بود به هم میگویند مادرت فلان و بهمان. و نمیدانست دقیقا چه معنایی میدهند. ولی خون زیر پوست صورت و پیشانی اش کوبید. گونه هایش داغ شده بود و پلک چپش شروع کرد به پریدن. شاید چند صدم ثانیه طول کشید که تا علی از تصور اینکه  معنی مادرجنده چه قدر بد میتواند باشد دیوانه شد. از نماز ایستاد و چتر کنارش را چنگ زد. خودش نمیدانست میخواهد چه کند. صف نماز رفته بود برای سجده ولی علی ایستاده بود، نک فلزی چتر زیر آفتاب برق میزد. علی فرزین را دید که در سجده بود و نک تیز چترش برق میزد. صدای هوار درد فرزین را هم میتوانست تصور کند که چتر تا دسته در ماتحتش فرو رفته است. صدای هوار بلند شد. اما هوار رعد و برق بود. در برابر چشمهای گردشده ی بچه های کلاس یک تکه ابر غلیظ سیاه بسیار کوچک خودش را بالای سر علی رسانده بود و دقیقا قبل از اینکه علی تکانی بخورد رعد و برق زد و باران فقط روی سر علی و در محدوده ی حضور او شروع به باریدن کرد. همه دور علی زیر ظل آفتاب به دوشی که از آسمان به روی علی باز شده بود زل زده بودند. علی به آرامی چتر پدرش را باز کرد و زیر باران خصوصی اش به آن جماعت فکاهی زل زد.