صافکاری قبل از مهاجرت

اصغر داشت ظرفهایی که منیژه اسکاچ میزد را آب کشی میکرد میگذاشت روی جا ظرفی که یک لیوان بلور از دستش لیز خورد و پخش سرامیکهای کف آشپزخانه شد. منیژه شیر آب را بست «اصغر چه مرگته تو؟» اصغر دستکشهای ظرف شویی زردش را از دستش در آورد و انداخت توی سینک ظرف شویی. در کابینت کنار را بیصدا باز کرد و جارو و خاک انداز را در آورد که خورده شیشه ها را جمع کند. منیژه همچنان غر میزد که مگه فلجی؟ مگه لمسی؟ پریروز هم یکی دیگه از لیوان بلورها را زدی شکستی. اون هفته داشتی زرشک پلو میکشیدی دیس را انداختی، شیشه ی میز را ترک دادی، دیس رو هم دو شقه کردی. پارکینسون گرفتی مرد؟

اصغر نفس عمیقی کشید و بی صدا جارویش را زد تا بالاخره منیژه دست از سر قضیه برداشت. به دستهایش فکر میکرد. به اینکه این اواخر حقیقتا دستهایش همیشه داشت میلرزید. احساس میکرد کنترل همه چیز را دارد از دست میدهد. زیر چشمی منیژه را میپایید که داشت ظرفها را تمام میکرد. شیر آب ظرف شویی یک سالی بود که سر و صدا میکرد و آب داغ را که باز میکردند فواره میزد. منیژه برای اینکه خیس نشود کمی از ظرف شویی عقب ایستاده بود و روی سینک خم شده بود. اصغر به کون گنده منیژه کمی نگاه کرد. فکر کرد که منیژه چه قدر طی سالها از ریخت افتاده ولی خودش را از تک و تا نمی اندازد.  چه قدر با حرارت جلوی آینه ی وسط هال با آن کپل های گنده اش ویدئوی اروبیک میگذارد و بپر بپر میکند که لاغر شود. آرزوی بزرگ منیژه این بود که از ایران بروند کانادا. خواهرش آنجا آرایشگاه داشت و منیژه میتوانست همانجا مو رنگ کند و بند بیاندازد و کنارش یک کلاس اروبیک علم کند. منیژه هر روز راجع به این برنامه هایش خیال بافی میکرد.

اصغر مطمئن نبود در کانادا قرار است چه اتفاقی بیافتد. کسی اهمیت خاصی نمیداد که اصغر چه میکند. اصغر میرود مطب، دستش را تا آرنج در حلق مریض میکند و میآید و دیگر هیچ. کانادا هم که بروند اصغر لابد باید هر سال شش ماه برگردد، مطب را بچرخاند، ریال را به دلار تبدیل کند و بیاورد خرج کند. در این افکار و جارو زدن، خاک انداز دو بار از دستش افتاد و منیژه به سقوط دوم خاک انداز پوزخند زد. اصغر کمی فکری شد که او را چه میشود. ولی عادت کرده بود که بی تفاوت باشد به اینکه چه دارد بر سرش میآید. از افکارش بیرون آمد و جارو و خاک انداز را جمع کرد. در کابینت بالایی را باز کرد که یک لیوان بلور دسته دار پیدا کند چایی بریزد. توی کابینت دو تا استکان کوچک بود و دو تا لیوان بلور آب خوری. اصغر پرسید: منیژه، لیوان دسته دارها همه شون شکسته اند؟ منیژه انگار منتظر بود که اصغر دم بزند گفت: آخریش رو خودت همین الان شکستی. اصغر سر تکان داد. گفت مهم نیست، فردا یک دست تازه میخرم خودم. منیژه باز غرغرش بلند شد که: میخوایم چی کار یه دست لیوان جدید؟ کجای چمدان ها میخوای جاشون بدی؟ میخوای پول بدی بالای لیوان که بعد بندازیم دور وقتی داریم میریم؟ اصغر آهی کشید و گفت: منیژه جان، اینطوری که نمیشود زندگی کرد. هر چیزی خراب میشود و میشکند همانطور میماند. الان سه ماهه که مایکروفر سوخته افتاده اون گوشه ی کابینت. نه نمیگذاری ببرم درستش کنم، نه یکی نو بگیرم. الان دو ساله که برای عید خانه تکانی نکردی، هی گفتی ما که معلوم نیست چند وقت دیگه تو این خونه باشیم. آخه عید حیفه بابا. بعد متوجه شد که اینها را با خودش توی کله اش گفته و تمام مدت به منیژه زل زده بود صرفا. در واقع منیژه داشت هنوز شکایت میکرد: خدا میداند همین فردا ممکن است ویزاها بیاید و باید همه چیز را بگذاریم حراج و کلیدها را بدهیم معاملات ملکی برای اجاره. اصغر با استیصال گفت خبر ویزاها که آمد! بعد پلک زد و سعی کرد از صورت منیژه حدس بزند که واقعا حرف زده یا باز در ذهنش محاوره داشته است.

در همین حین حامد کلید را چرخاند آمد تو. منیژه انگار قربانی جدیدی پیدا کرده باشد حرفش را با اصغر ناتمام گذاشت و گفت: این چه وقت خونه آمدنه حامد؟ ساعت ده شبه. حامد گفت تصادف کردم، یه حمالی زد بهم و در رفت. اصغر توی ذهنش با دهان بسته گفت، کسی بهت زد یا خودت به کسی زدی؟ بعد باز به صحنه ی آشپزخانه با زن و بچه اش برگشت و شنید حامد با تحکم داد زد که نه خیر پدر جان، یک حمالی زد به لگنت و در رفت. اصغر متوجه شد که بلند سوالش را پرسیده بود. منیژه گفت خیلی خب تو هم اصغر، با اون قراضه ی لگنت، حالا اون پیت حلبی ات چیزی نمی ارزه که بخواد قرتر بشه بدبخت بشیم. خواستیم بریم ردش میکنیم بره. حالا چطوری بهت زد حامد؟ ماشین راه میره اصلا؟ حامد حوصله ی این جر و بحث ها را نداشت. قرار بود برای کنکور بخواند، ولی بعد زمزمه ی کانادا رفتن منصرفش کرد. کار خاصی نداشت جز دور دور توی فرشته و قراضه کردن ماشین پدرش. شانه اش را بالا انداخت و گفت آره بابا، راه میره. از گوشه زد به در عقب و کشید کنار در رفت. اصغر آمد چیزی بگوید که دچار شک شد. باید تمرکز میکرد. در ذهنش با غرولند گفت: میخوام اون ابوطیاره آتیش بگیره همه مان راحت شیم. ماشین از سی و چهار جا قر شده رفته تو، یک صاف کاری نمیبرتش این پسره ی تن لش که چی؟ که مادرش مطمئن است ویزاها امروز نه فردا میاید. لبخندی زد با خودش.

منیژه چرخید به سمت اصغر دوباره و گفت «تو راستی چی گفتی؟ گفتی ویزاها که آمد؟ درست حرفت رو بزن ببینم چی میگی، زنجموره چرا میکنی اصغر؟» آه.. پس واقعا خبر ویزاها را  به منیژه داده بود. باز به خودش آمد و صدای منیژه را شنید: کجایی اصغر، چرا میخ میشی؟ اصغر احساس کرد که یک کوبش خون تازه سرش را پر کرد، احساس کرد ضربان قلبش دارد بالا میرد، دست هایش به وضوح میلرزید. کمی لبهایش را کج و راست کرد. این کار را وقتی میکرد که نمیخواهد بحث نامطبوعی را شروع کند ولی مجبور است. همه ی تمرکزش را جمع کرد و گفت: من میخواستم صد سال اون ویزاها نیاد و کانادا نرم. هیچ کدوممان کانادا نریم. من بیام کانادا چه کار؟ مطب را چه کنم اینجا؟ منیژه انگار دستی بیخ گلویش را گرفته باشد و نفسش قطع شده باشد خیره خیره اصغر را نگاه میکرد. اصغر در ذهنش تصور کرد که برود از خانه بیرون، برود پارکینگ، یک سیگار چاق کند و تهش را بیاندازد در باک ماشین، لبخند محوی زد با تصور این حرکت. بعد در ذهنش تصور کرد که مایکروفر گوشه ی آشپزخانه را بردارد و از پنجره بیاندازد در کوچه. باز به خودش آمد در آشپزخانه، احساس کرد لرزش دستانش خیلی مشهود است. با یک دستش دست دیگر را گرفت و فشرد تا بلکه لرزششان را قائم کرده باشد. باید کنترل اوضاع را به دست می آورد. باید لرزش لعنتی دستهایش را قطع میکرد. با زبانش لبهایش را تر کرد و دست کرد توی جیب پیراهنش. کاغذی که سربرگ وکیل مهاجرتشان را داشت بیرون کشید و پرت کرد روی زمین جلوی منیژه. منیژه نشست زمین و چنگ زد کاغذ را که بخواند.

اصغر رو به حامد گفت، فقط به من بگو، کسی بهت زد یا خودت مالوندی ماشین رو؟ حامد نگاهش به منیژه بود، حواسش به صدای نفسهای مقطع و هیجان زده ی منیژه بود. اصغر داد کشید، میگم خودت زدی یا بهت زدن؟ پای چشمهای حامد گود افتاده به نظر میامد. از داد پدرش جا خورده بود. چند بار پلک زد و بعد از بیرون دادن بازدم عمیقی گفت چه فرقی میکنه؟.

اصغر کتش را برداشت، رفت سمت در که برود بیرون سیگارش را بگیراند. آرام گفت، برای من فرق میکنه. وقت صافکاری بگیر از مکانیک سر شهرآرا اگه خودت زدی و زد بیرون.

برچسب‌ها: , , ,

6 پاسخ to “صافکاری قبل از مهاجرت”

  1. ریما Says:

    برای شما چی؟ فرقی می کنه؟ ای بابا، مگه میشه فرق نکنه، بالاخره ویزاشون درست شد یا نه؟ اینجوری که نمیشه، سر کار گذاشتی ما رو؟… شاید خیلی هم فرق نکنه، حداقل برای نویسنده، یا برای تو که شاهد صدها نمونه این وری و اون وری قضیه بودی. اگه این وری باشی احتمالا یاد پا در هوایی ماه های آخر می افتی و پیش خودت میگی تازه اول بدبختی شونه اگه ویزا اومده باشه. اگه اون وری باشی میگی حتما ویزاشون اومده، مثل ویزای ما که به زودی میاد… رفتن یا نرفتن، مسئله این نیست. مسئله اینه که مثل دکترها که به این عکس های MRI مغزی نگاه میکنند و میگند متاسفانه شیش ماه بیشتر وقت نداری، به این برش زمانی و مکانی نگاه کنی و بگی که ای داد بیداد، من این آدم ها رو میشناسم.

  2. سارا Says:

    خیلی بد بود! متاسفم که اینجوری میگم ولی حتی در حد روزمره نویسیهات توی وبلاگت هم نبود. قلمت و نوع نگارشت در کل متن یک دست نبود. پرداخت خوبی هم نداشت و کلی حرف که هر کدوم مسئله عمیقی هستن برا خودشون رو خواسته بودی همه یه جا توی یک داستان کوتاه بیاری و سریع هم ازشون بگذری!

  3. سینا Says:

    پرداخت قصه رو کاری ندارم ولی داستان رو دوست داشتم. از دوتای قبلی خیلی بیشتر. به نظرم اصغر رو تقریبا خوب اومدی ولی منیژ زیاد ملموس درنیومده. خیلی تیپ شده تا شخصیت. پسر هم همینطور. ولی دمت گرم. باریک اللا

  4. مردی که دروغ می گوید Says:

    این بار انتخاب لغات خیلی بهتره ، خط سیر هم بهتر روایت شده ، ینی من وادار شدم که دنبالش کنم ، اینکه آخر داستان رو هم باز گذاشتی خوب بود
    اما قسمت مهم قضیه مشکلاتشه که قراره خوب بشن
    . اصغر کمی فکری شد که او را چه میشود. ولی عادت کرده بود که بی تفاوت باشد به اینکه چه دارد بر سرش میآید.
    این تیکه به نثر کل داستان نمیاد
    یه جورایی ، خصوصن اون پاراگراف اول شبیه نمایشنامه شده ، نه داستان
    البته نکته مثبتش اینه که جزییات خوب نوشته شدن ، اما شیوه نگارش نیاز به تغییر داره
    یه اشتباه نوشتاری هم شده ، نه نمیگذاری ببرم درستش کنم ، نه میگذاری بوده اشتباه تایپ شده
    در کل من حس میکنم بهتر شده داستانت
    آخرشم باز بگم که این نظر منه وکارشناسانه نیست

  5. mina Says:

    سلام. به نظر من با اینکه جمله ها خوب توی دهن شخصیت ها نشسته ان اما همچنان شخصیت ها بیشتر به تیپ نزدیکن, مخصوصن منیژه که کاملن سیاهه. در مقابل مرد داستان یک قربانیه که باید براش دل سوزوند. پرداخت شخصیت منیژه چیزی فراتر از اشاره های گل درشت به شغل و هیکل و اصرارش به مهاجرت نیست. در واقع به نظر من خیلی تصویری که از منیژه داده میشه کلیشه ای و همراه با نگاه از بالا به پایینه. البته میدونم راوی اول شخصه و این پی ا وی اون میتونه باشه اما همون نگاه خصمانه هم میتونه خیلی با ظرافت بیان بشه یه جوری که خواننده حس کنه اینها زن و شوهرن یا چی شد که منیژه اینجوری شد یا چه بلایی سر این رابطه اومد یه همچین چیزی. به نظرم این مشکل در داستان قبلی هم بود. نظر نویسنده انقدر غالبه و سایه انداخته روی شخصیت ها که جایی برای همذات پنداری و تحلیل باقی نمیمونه. با این حال من هم فکر میکنم این داستان از داستان قبلی بهتره و امیدوارم این روند رو به جلو ادامه پیدا کنه:)

  6. mina Says:

    من داستان رو قبلن خونده بودم.و جالبه که مطمئن بودم راوی مرد داستانه; شاید بخاطر همون احساسی که گفتم نویسنده منتقل میکنه. خواستم حرفم رو تصحیح کنم:)

بیان دیدگاه